امروز پنجشنبه ۰۹ فروردين ۱۴۰۳ - ۱۵:۴۹
کد خبر: ۲۱۹۴
تاریخ انتشار: ۰۱ بهمن ۱۳۹۴ - ۲۳:۰۳
)روز ورود امام(ره)
به ميهن
يكي از خاطرات خيلي جالب من، آن شب اولي است كه امام وارد تهران شدند؛ يعني روز دوازدهم بهمن (شب سيزدهم) شايد اطلاع داشته باشيد و لابد شنيده ايد امام، وقتي آمدند، به بهشت زهرا رفتند و سخنراني كردند، بعد با هلي كوپتر بلند شدند و رفتند.
تا چند ساعت كسي خبر نداشت كه امام كجا هستند! علت هم اين بود كه هلي كوپتر، امام را در جايي كه خلوت باشد برده بود؛ چون اگر مي خواست جايي بنشيند كه جمعيت باشد، مردم مي ريختند و اصلاً اجازه نمي دادند امام، يك جا بروند و استراحت كنند. مي خواستند دور امام را بگيرند.
هلي كوپتر در نقطه اي در غرب تهران رفت و نشست، بعد اتومبيلي امام را سوار كرد. همين آقاي «ناطق نوري» اتومبيلي داشتند، امام را سوار مي كنند (مرحوم حاج احمد آقا هم بود) امام مي گويند: مرا به خيابان ولي عصر ببريد؛ آن جا منزل يكي از خويشاوندان است. درست هم بلد نبودند؛ مي روند و سراغ به سراغ، آدرس مي گيرند، بالاخره پيدا مي كنند (منزل يكي از خويشاوندان امام) بي خبر، امام وارد منزل آنها مي شوند! امام هنوز نماز هم نخوانده بودند (عصر بود) از صبح كه ايشان آمدند (ساعت حدود نه و خرده اي) و به بهشت زهرا رفتند تا عصر، نه ناهار خورده بودند، نه نماز خوانده بودند، نه اندكي استراحت كرده بودند! آن جا مي روند كه نمازي بخوانند و استراحتي بكنند. ديگر تماس با كسي نمي گيرند؛ يعني آن جا كه مي روند، با كسي تماس نمي گيرند. حالا كساني كه در اين ستادهاي عملياتي نشسته بودند (ماها بوديم كه نشسته بوديم) چقدر نگران مي شوند! اين ديگر بماند. چند ساعت، هيچ كس از امام خبر نداشت؛ تا بعد بالاخره خبر دادند كه بله، امام در منزل فلاني هستند و خودشان مي آيند، كسي دنبال شان نرود!
من در مدرسه رفاه بودم كه مركز عمليات مربوط به استقبال از امام بود (همين دبستان دخترانه رفاه كه در خيابان ايران است كه شايد شما آشنا باشيد و بدانيد) آن جا در يك قسمت، كارهايي را كه من عهده دار بودم، انجام مي گرفت؛ دو، سه تا اتاق بود. ما يك روزنامه روزانه منتشر مي كرديم. در همان روزهاي انتظار امام، سه، چهار شماره روزنامه منتشر كرديم. عده اي آن جا بوديم كه كارهاي مربوط به خودمان را انجام مي داديم. آخر شب (حدود ساعت نه ونيم، يا ده بود) همه خسته و كوفته، روز سختي را گذرانده بودند و متفرق شدند. من در اتاقي كه كار مي كردم، نشسته بودم و مشغول كاري بودم؛ ناگهان ديدم مثل اين كه صدايي از داخل حياط مي آيد (جلو ساختمان مدرسه رفاه، يك حياط كوچك دارد كه محل رفت و آمد نيست؛ البته آن هم به كوچه در دارد، ليكن محل رفت و آمد نيست) ديدم از آن حياط، صداي گفت وگويي مي آيد؛ مثل اين كه كسي آمد، كسي رفت. پا شدم ببينم چه خبر است. يك وقت ديدم امام از كوچه، تك و تنها به طرف ساختمان مي آيند! براي من خيلي جالب و هيجان انگيز بود كه بعد از سال ها ايشان را مي بينم فوراً در ساختمان، ولوله افتاد؛ از اتاق هاي متعدد همه جمع شدند. ايشان وارد ساختمان شدند. افراد دور ايشان ريختند و دست ايشان را بوسيدند. بعضي ها گفتند امام را اذيت نكنيد، ايشان خسته اند. براي ايشان در طبقه بالا اتاقي معين شده بود (كه به نظرم تا همين سال ها هم مدرسه رفاه، هنوز آن اتاق را نگه داشته اند و ايام دوازده بهمن، گرامي مي دارند) به نحوي طرف پله ها رفتند تا به اتاق بالا بروند. نزديك پاگرد پله كه رسيدند، برگشتند طرف ما كه پاي پله ها ايستاده بوديم و مشتاقانه به ايشان نگاه مي كرديم. روي پله ها نشستند؛ معلوم شد كه خود ايشان هم دل شان نمي آيد كه اين بيست، سي نفر آدم را رها كنند و بروند استراحت كنند! روي پله ها به قدر شايد پنج دقيقه نشستند و صحبت كردند. حالا دقيقاً يادم نيست چه گفتند. به هرحال، «خسته نباشيد» گفتند و اميد به آينده دادند؛ بعد هم به اتاق خودشان رفتند و استراحت كردند. البته فرداي آن روز كه روز سيزدهم باشد، امام از مدرسه رفاه به مدرسه علوي شماره دو منتقل شدند كه بر خيابان ايران است (نه مدرسه علوي شماره يك كه همسايه رفاه است) و ديگر رفت و آمدها و كارها، همه آن جا بود. اين خاطره به يادم مانده است.
2) در منزل امام(ره)
پس از حوادث مدرسه فيضيه
آنچه درپي مي آيد خاطره اي است كه امام خامنه اي در سال 70 و در هنگام بازديد از منزل حضرت امام خميني(ره) در قم آن را روايت كرده اند:
روز دوم فروردين سال 42 مثل همين حالا در مقابل چشمم قرار دارد... بعد از قضاياي مدرسه فيضيه و آن حوادث كذايي، اول شب خودمان را با دوستان به اين جا رسانديم (چون همه از اين خانه نگران بودند كه چه خواهد شد) از آن در حياط كوچك وارد شديم و ديديم كه ايشان آن گوشه حياط ايستاده اند و مشغول اقامه نماز مغرب و عشا هستند و جمعي هم با ايشان مشغول نمازند. آن چنان طمأنينه اي در وجود ايشان بود كه هر اضطرابي را تمام مي كرد؛ اصلاً كأنه هيچ حادثه اي اتفاق نيفتاده است؛ واقعاً مثل كوه استوار ايستاده بودند و مشغول نماز بودند؛ بعد هم از آن پله ها بالا آمدند و به اتاق دست چپ تشريف بردند و نشستند؛ طلبه ها هم ريختند كه بيانات ايشان را بشنوند. از جمله حرف هاي ايشان در آن روز (كه عين شدت اختناق و تسلط دستگاه ستمگر بود) اين بود كه گفتند اينها خواهند رفت و شماها خواهيد ماند و ما از اين سخت ترش را هم ديده ايم؛ تحمل و ايستادگي كنيد. اين براي ما درس اميد است. حقيقتاً استقامت ايشان در مقابل شدايد و اميدشان به آينده اين بود؛ و همين است كه امروز هم مي تواند ملت ما را پيش ببرد؛ يعني اميد به آينده و ايستادگي در مقابل مشكلات. ايشان درس عملي و عيني اين را دادند و راه شان اين راه بود.
3) قلك بچه‌هاي دانش‌آموز و اشك‌هاي امام(ره)
آنچه مي خوانيد، روايت رهبر معظم انقلاب است از منقلب شدن حضرت امام خميني (ره) با مشاهده كمك دانش آموزان براي امور دفاع مقدس كه پايگاه اطلاع رساني مقام معظم رهبري همانند دو خاطره فوق منتشر كرده است:
او (حضرت امام) براي خودش عنوان و بهره اي قائل نبود. آن دستي كه توانسته بود تمام سياست هاي دنيا را با قدرت خويش تغيير دهد و جابه جا كند، آن زبان گويايي كه كلامش مثل بمب در دنيا منفجر مي شد و اثر مي گذاشت، آن اراده نيرومندي كه كوه هاي بزرگ در مقابلش كوچك بودند، هر وقت از مردم صحبت مي شد، خودش را كوچك تر مي انگاشت و در مقابل احساسات و ايمان و شجاعت و عظمت و فداكاري مردم سر تعظيم فرود مي آورد و خاضعانه مي گفت: مردم از ما بهترند. انسان هاي بزرگ همين گونه اند. آنها چيزهايي را مي بينند كه ديگران نمي توانند و يا نمي خواهند رويت كنند. گاهي در مقابل كارهايي كه به نظر مردم معمولي مي آيد، آن روح بزرگ و آن كوه ستبر تكان مي خورد و مي لرزيد. هنگام جنگ، بچه هاي مدرسه در نماز جمعه تهران، قلك هاي خود را شكسته بودند و پول هايش را براي جنگ هديه كرده بودند. فرداي آن روز كه خدمت امام(ره) رسيده بودم، ايشان را در حالي كه چشم هاي خدابينش از اشك، پر شده بود، ديدم؛ به من فرمودند: كار اين بچه ها را ديدي؟...
به قدري اين كار به نظرش عظيم آمده بود كه او را متأثر ساخته بود.
 

 منبع: هفته‌‌نامه صبح صادق 
 

ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
آخرین اخبار
نیازمندیها
مطبوعات و خبرگزاریها